تا کی  زنـی بر خانه‌ها   تو قفل با  دندانه‌ها

تا چند  چینی  دانه‌ها  دام اجل کردت  زبون

شد اسب و زین نقره گین بر مرکب چوبین نشـین

زین بر جنازه  نه  ببین  دسـتان این دنیای دون

برکن قبا و پیرهن تسلیم شو   اندر کفن

بیرون شو از باغ و چمن  ساکن شو اندر خاک و خون

دزدیده  چشمک می زدی  همراز خوبان می شدی

دستک زنان می آمدی کو  یک نشان  ز آن‌ها کنون

ای کرده بر پاکان زنخ امروز بسـتندت  زنخ

فرزند و اهل و خانه‌ات از خانه کردندت برون

کو عشرت شب‌های تو کو شـکرین لب‌های تو

کو آن نفس  کز  زیرکـی بر ماه می خواندی فسون

کو صرفه و استیزه‌ات بر نان و  بر نان ریزه‌ات

کو طوق و کو آویزه‌ات ای  در شکافـی سرنگون

کو آن فضولی‌های تو کو آن ملولی‌های تو

کو آن نغولی‌های تو در فعل و مکر ای ذوفنون

این باغ من  آن خان من  این آن من  آن آن من

ای هر منت هفتاد من اکنون  کهـی از تو فزون

کو آن دم دولت زدن بر این و آن سبلت زدن

کو حمله‌ها و مشت تو وان سرخ گشتن از جنون

هرگز شبی تا روز تو در توبه و  در سوز تو

نابوده مهراندوز  تو از خالق ریب المنون

امروز ضربت‌ها  خوری وز رفته حسرت‌ها خوری

زان اعتقاد سرسری زان دین سست بی‌سکون

زان سست بودن در وفا  بیگانه بودن با خدا

زان  ماجرا با انبیا  کاین چون بود ای خواجه چون

چون آینه باش ای عمو خوش  بی‌زبان افسانه گو

زیرا که مستی کم شود چون ماجرا گردد شجون